یهو به خودت میای میبینی هرچی بافتی خیال بوده،
نه رسیدی، نه خندیدی، نه کسی بود بهش تکیه کنی، نه شَبی که با فکر و خیال صبح نکنی، نه سنگ صبور داشتی، نه کسی دید چی به سرت اومد، نه کسی تورو واسه خودت خواست؛
هرچی زندگی کردی و خیال کردی یهقدم به سمت جلو رفتی یه خیالِ واهی بود و بس...