♥ جملات زیبا وعاشقانه ♥ جملات حکیمانه ♥ جملات دلتنگی ♥ اشعارزیبا♥

(سـخـنان زیـبا و پــــــــندآمـــــــــــــــیز )

♥ جملات زیبا وعاشقانه ♥ جملات حکیمانه ♥ جملات دلتنگی ♥ اشعارزیبا♥

(سـخـنان زیـبا و پــــــــندآمـــــــــــــــیز )

نانوایی محلمون

آن روزها، ساعتها در صف نانوایی می ایستادیم تا نوبتمان شود
شاگرد نانوای محلمان، پسری بود به اسم محمود
هر موقع که ساعت به شش عصر میرسید
و متوجه میشد که فائزه دختر همسایه‌مان آمده که نان بگیرد
انگار جانی تازه میگرفت
همچین فرز و تیز خمیرها را ورز میدادها
یعنی دروغ نگویم تقریبا سرعتش دو برابر میشد
یک جوری با نوک انگشتانش خمیرهای بربری را با سرعت شیار میداد
که قطعا هیچ تایپیستی نمیتوانست با دستانش آنگونه هنرنمایی کند.
همیشه وقتی نان ها آماده میشدند
یکطرف آنها را تکیه میداد به تخته چوبی
و طرف دیگر را با دست میگرفت
و فاصله تنور تا پیشخوان را سریع و دوان می آمد که نانها را تحویل مشتری دهد
اما راس ساعت شش عصر که میشد و میفهمید که فائزه آمده
انگار اصلا چیزی بنام تخته چوبی نمیشناسد
آن نان های داغ را با دو دستش میگرفت
و با سینه‌ای ستبر، خیلی آرام و با طمانینه قدم برمیداشت،
قشنگ معلوم بود دارد میسوزدها
اما خب نمیخواست خودش را ضعیف جلوه دهد.
موقع حساب کردن پول که میشد
حتی ابررایانه ها هم به سرعت محاسباتی او نمیرسیدند
خیلی سریع بود اما نه چندان دقیق،
چند باری شده بود که پیش چشم فائزه به او پنجاه تومانی داده
و دویست تومان پس گرفته بودم
دست خودش که نبود
اصلا فائزه را که میدید، هول میشد.
گاهی اوقات روی پول چیزهایی مینوشت
این را از آنجا فهمیدم که بقیه پول فائزه را همیشه از قسمت دیگر دخل برمیداشت
و همیشه خدا، صف خانمها را زودتر از آقایان راه می انداخت،
حتی همین بی عدالتیش را هم دوست میداشتم
بوی عشق میداد.
نوبت به فائزه که میرسید
زیرچشمی نگاهش میکرد
من بجای او دوست داشتم تمام ساعت ها بایستند
انگار تمام روز را دویده و اینک میخواهد مزد زحماتش را بگیرد
اما فائزه با آن چادر سفید گلدارش حتی سرش را بلند هم نمیکرد
آاااه که چقدر بی‌ذوق بود این دختر،
این بی تفاوتی ها من را آزار میداد، چه برسد به محمود.
بجای او خستگی به تن من میماند.
هی با خودم میگفتم:
"اگر تمام آن مدت که مشغول پختن نان بوده،فائزه نگاهش نکرده باشد چه؟
اگر مردانگی را در دستان محمود ندیده باشد چه؟"
بالاخره یک روز که راس ساعت شش عصر رفتم تا شاهد ادامه سریال عاشقانه و لج‌درآر این دو باشم، محمود را ندیدم
فهمیدم رفته و دیگر آنجا کارنمیکند
دلم گرفت
همان موقع بود که فهمیدم
بی‌تفاوتی، آدم ها را مجبور به رفتن میکند
حتی عاشقترینشان را
باور کنید
دیگر هیچ گاه
نان هایمان به عطر و طعم آن زمان محمود نشد
نان هایی که
راس ساعت شش عصر
بوی دوست داشتن میداد