♥ جملات زیبا وعاشقانه ♥ جملات حکیمانه ♥ جملات دلتنگی ♥ اشعارزیبا♥

(سـخـنان زیـبا و پــــــــندآمـــــــــــــــیز )

♥ جملات زیبا وعاشقانه ♥ جملات حکیمانه ♥ جملات دلتنگی ♥ اشعارزیبا♥

(سـخـنان زیـبا و پــــــــندآمـــــــــــــــیز )

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا دوازده سوسیس و یه ران گوشت بدین» ده دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت..
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شدوبعد از خیابان رد شد..
قصاب به دنبالش راه افتاد. 
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد..
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش..
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت..
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. 
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

نتیجه :


اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
وسوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

شـــــــــــــــاد باشید وبــــــــــرقـــــــــــــرار


قصه عشق

سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند



که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی



قصه عشق “انسان” بودن ماست . . .




آه ای همدم دیرینه مرا یادت هست

آه ای همدم دیرینه مرا یادت هست

ذره ای از من و آن خاطره ها یادت هست

بچگی های گره خورده به خاموشی ذهن

من همانم پسر سر به هوا یادت هست

کودک فتنه گر کوی قدیمی، آری ...

او که بیش از همه میخواست تو را یادت هست؟

آن که در منچ کمی دور اضافی میزد

تا که بازی برسد دست شما یادت هست؟

سنگ یا کاغذ و قیچی، به گواهی آید

کاغذم باخت به سنگ تو چرا؟ یادت هست

عهد ما در همه خاطره هایت پیداست

عهد اینکه نشوم از تو جدا، یادت هست

پسر کوچک همسایه به من میخندید

روز آخر وسط کوچه ی ما یادت هست

من چه مأیوس در آن لحظه نگاهت کردم

راستی، وعده ما بود کجا ... یادت هست ؟

 

"هادی معراجی"




آشنایی همیشه شیرین نیست...!

آشنایی همیشه شیرین نیست
شاخه ای سیب کال می انداخت 
 
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می انداخت
 
آه چاقو که تا همین دیروز
دسته ی خویش را نمی برّید 
 
قامت هر درخت جنگل را
یاد یک خط و خال می انداخت
 
آب این رودخانه قلابیست،
فکر ماهی همیشه مشغول است
 
چوب قلاب عاشقی در آب
هی علامت سوال می انداخت
 
راز یلدا نگاه خورشید است،
تا زمین خیره شد به چشمانش 
 
روز و شب را برای یک لحظه
غافل از اعتدال می انداخت
 
مثل باغ ارم که در شیراز
جذبه اش مال غیر بومی هاست 
 
عشق من قلب عالمی را برد،
روی دوشش که شال می انداخت
 
برج میلاد و برج آزادی

دستهای قنوت تهرانند 

شهر وقتی که او قدم میزد

بین ما شور و حال می انداخت

سرفه می کرد و دود پس می داد،
آخرین چارشنبه ی اسفند 
 
مثل او سال نو که می آمد
در سرم قیل و قال می انداخت
 
گردن آویز زلف خوش رنگش
کاربرد دوگانه ای دارد 
 
گردنِ من طناب می¬انداخت،
گردنِ او مدال می انداخت
 
او بهار است و من فقط پاییز،
ما سه ماه از مدار هم دوریم 
 
تف به تقویم و روزگاری که
وقفه در این وصال می انداخت
 
آشنایی شبیه یک قند است،
روزگارم سیاه خواهد شد 
 
مثل مردی که پای قلیانش
قند روی ذغال می انداخت


"سید سعید صاحب علم"



عشق بورزید تا به شما عشق بورزند


روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادرم  به من آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، همان پسرک فقیر جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه او را شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.وآن زن سلامتی خود را بدست اورد.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»


فقر

ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﻥ ..!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﺮﺩ: ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ
ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﯿﺮﻡ ..!
ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ , ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ..!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ
ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﺑﺖ ﺣﮑﻢ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺷﻮﺩ ..! ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﯿﺪ
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﺎﻥ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻨﺪ ..!

ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ 480 ﺩﻻﺭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ،ﻗﺎﺿﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ ..!






دوستان فراموش نکنید . ﺭﻭﺯﻩ، ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﺎ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﻓﻘﺮﺍ است

هوس وعشق

ﺷﺎﮔﺮﺩﻱ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻫﻮﺱ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﺯﺍﺭ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺮ ﺧﻮﺷﻪ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﺭﺍ
ﺑﻴﺎﻭﺭ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺯﺍﺭ، ﺑﻪ ﻳﺎﺩ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﻱ ﺗﺎ ﺧﻮﺷﻪ ﺍﻱ ﺑﭽﻴﻨﻲ ...
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﻨﺪﻡ ﺯﺍﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻲ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﻪ ﺁﻭﺭﺩﻱ ؟
ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻ ! ﻫﺮ ﭼﻪ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ، ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺮ
ﭘﺸﺖ ﺗﺮ ﻣﻴﺪﻳﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ
ﺍﻣﻴﺪ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﭘﺮ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﻳﻦ، ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﻱ ﮔﻨﺪﻡ ﺯﺍﺭ ﺭﻓﺘﻢ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻫﻮﺱ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻴﻦ ...!
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭘﺲ ﻋﺸﻖ ﭼﻴﺴﺖ ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ : ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﻛﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﻱ ...
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﯾﻨﺪﻓﻌﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ ؟ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﻭﻟﻴﻦ
ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ، ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻡ . ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺟﻠﻮ ﺑﺮﻭﻡ،
ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ
ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﻴﻦ ...!

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﻕ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﻮﺱ ...



آواز قو:


کمتر کسانی میدونن آواز قو یعنی چی ...؟؟؟
قو تنها پرنده ای که یک بار عاشق میشه...
وبرای همیشه پای عشقش میشینه
وتو تمام زندگی هر کاری برای راحتی عشقش انجام میده
قو تنها پرنده ای که زمان مرگشو میدونه کی هست چه زمانی میمیره
قو یک هفته مانده به مرگش میره جایی که برای اولین بار عشقش یعنی جفتشو دیده و عاشقش شده ،اونجا میمونه تا زمان مرگش فرا برسه
و یک روز مانده به مرگش یه آوازی برای عشقش از خود سر میده میخونه که بهترین زیباترین آواز میان پرندگان ست

وبعد سرش را روی بال هاش میزارو میمیره!!!





بیاییم عاشق بودن و عشق ورزیدن را از زیباترین پرنده



عشق بیاموزیم..




لب دریا، نسیم و آب و آهنگ/فریدون مشیری

لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،
شکسته ناله های موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را،
چه توفان ها ست در این سینه تنگ

تب و تابی ست در موسیقی آب
کجا پنهان شده ست این روح بی تاب
فرازش، شوق هستی، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سکوتش : مرگ ومرداب

سپردم سینه را بر سینه کوه
غریق بهت جنگل های انبوه
غروب بیشه زارانم در افکند
به جنگل های بی پایان اندوه

پریشان است امشب خاطر آب،
چه راهی می زند آن روح بی تاب
« سبکباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاریک و بیم موج و گرداب »

چراغی دور، در ساحل شکفته
من و دریا، دو همراز نخفته
همه شب، گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من، حرف نگفته

"فریدون مشیری:


زبان

مردی طوطی را در قفس بند کرده بود طوطی حرف میزد .اسم مردم را به زبان می آورد و مرد از مردم پول جمع میکرد .
روزی حضرت سلیمان علیه السلام از آنجا می گذشت طوطی به ایشان گفت مرا از قفس آزاد کن 
چون حضرت سلیمان زبان پرنده گان را میدانست به مرد گفت طوطی را رها کن برایت پول میدهم 
مرد که از زبان طوطی پول درمی آورد و منبع عایدش بود قبول نکرد
حضرت سلیمان به طوطی گفت زندانی بودنت از دست زبانت است
طوطی فهمید و دیگر هیچ سخن نزد مرد آهسته آهسته از این حالت طوطی خسته شد و او را آزاد کرد

نتیجه:

بسیاری از مشکلاتی که برای انسان پیش می آید ناشی از همین نگه نداشتن جلوی دهانش است.




بلبل

بلبل آهسته به گل گفت شبی که مرا از تو تمنایی هست

من به پیوند تو یک رای شدم گر ترا نیز چنین رایی هست

گفت فردا به گلستان باز ای تا ببینی چه تماشایی هست

گر که منظور تو زیبایی ماست هر طرف چهره زیبایی هست

پا به هرجا که نهی برگ گلی است همه جا شاهد رعنایی هست

باغبانان همگی بیدارند چمن و جوی مصفایی هست

قدح از لاله بگیرد نرگس همه جا ساغر و صهبایی هست

نه ز مرغان چمن گمشده ایست نه ز زاغ و زغن آوایی هست

نه ز گلچین حوادث خبری است نه بگلشن اثر پایی هست

هیچکس را سر بد خویی نیست همه را میل مدارایی هست

گفت رازی که نهان است ببین اگرت دیده بینایی هست

هم از امروز سخن باید گفت که خبر داشت که فردایی هست



"پروین اعتصامی "


                                                                                                                                    ( پروین

وقتی تو نیستی !!!

وقتی تو نیستی ...

شادی کلام نامفهومی ست !

و " دوستت می‌ دارم " رازی‌ ست ،

که در میان حنجره‌ ام دق می‌کند !

و مـــَـن چگونه بی‌ تو نگیرد دلم ؟

اینجا که ساعت وآیینه و هوا ،

به تو معتادند ...



:حسین منزوی"



مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

 

 


زلف پریشان /فاضل نظری

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

 

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

 

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !

 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

 

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

 

 

 "فاضل نظری:




مرغ عشق

زیر این طاق کبود، یکی بود یکی نبود

مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود .

اون اسیر یه قفس، شب و روزش بی نفس

همه آرزوهاش، پر کشیدن بود و بس

تا یه روز یه شاپرک، نگاشو گوشه ای دوخت

چشمش افتاد به قفس، دل اون بدجوری سوخت .

زود پرید روی درخت، تو قفس سرک کشید

تو چشمه مرغ اسیر، غم دلتنگی رو دید

دیگه طاقت نیاورد، رفت توی قفس نشست

تا که از حرفهای مرغ، شاپرک دلش شکست

شاپرک گفت که بیا، تا با هم پر بکشیم

بریم تا اون بالا ها، سوار ابرها بشیم

یدفه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد

بارون از برق چشاش، روی گونش جاری شد

شاپرک دلش شکست وقتی اشک اونو دید

با خودش یه عهدی کرد، نفس سردی کشید

دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهایی نداشت

توی دوستی شاپرک، ذره ای کم نمیذاشت

تا یه روز یه باد سرد، میون قفس وزید

آسمون سرخ آبی شد، سوز برف از راه رسید

شاپرک یخ زد و یخ، مرد و موندگار نشد

چشماشو روهم گذاشت، خوابید و بیدار نشد

مرغ عشق شاپرک رو، به دست خدا سپرد

نگاهش به آسموووون، تا که دق کردش و مرد



بگذار سر بــه سینه ی من در سکوت ، دوست/مژگان عباسپور

بگذار سر بــه سینه ی من در سکوت ، دوست
گاهی همین قشنگ ترین شکل گفت و گوست

بگذار  دست های  تـــو  با  گیسوان  من
سربسته باز شرح دهند آنچه مو به موست

دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق
چیزی که دیر می برد از آدم آبروست!

آزار  می رسانــم  اگـــر  خشمگیــن  نشو
از دوستان هرآنچه به هم می رسد ، نکوست

من را مجال دلخوشی بیشتر نداد
ابری که آفتاب دمی در کنار اوست

آغــوش وا کن ابر! مرا در بغـل بگیــر!
بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست

"مژگان عباسپور"



تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم/کاظم بهمنی

تا تــو بـــودی در شــبم، من ماه تابان داشـــتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشــتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیــست
یــــک زمان پیشآمدی بــودم که امکان داشــتم

ماجــــراهایی که با من زیر باران داشـــــــتی
شـــعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشــتم

بعد تــو بیــش از هــمه فــکرم به این مشــغول بود
مــــــــن چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشــتم

لــــحظه ی تشییع من از دور بـــویت می رســــید
تا دو ســــاعت بـــعد دفنم همچنان جان داشــتم!!

"کاظم بهمنی"


غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود/نجمه زارع

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

 در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود


 می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

 خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود


 تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

 حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


 تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

 از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


 باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

 "تــــــو دلــت را جــای مــن بــگــذار شــاعــر مــیــشــود


 گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

 از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

 

"نجمه زارع"



80- خسرو شکیبایی

او را چگونه به خاطر می‌آوریم؟ بهترین بازیگر نسل خودش؟ بهترین بازیگر سینمای بعد از انقلاب 57 یا کسی که نقش حمید هامون را بازی کرد؟
سبز گفتن شکیبایی تا ابد از یاد هیچکس نمی‌رود



برای خانواده‌اش و میلیون‌ها تماشاگری که هر هفته چهارشنبه شب‌ها، ساعت 9 جلوی تلویزیون می‌نشستند و از تماشای او لذت می‌بردند. تماشای مردی که به همسرش می‌گفت:

* قهر باش ولی حق نداری با من حرف نزنی. مردی که نام زنش را صدا نمی‌زد، نجوا می‌کرد. پشت سر هم و مکرر؛ عاطفه، عاطفه، عاطفه.*

... و شکیبایی در تمام سال‌های بازیگری و دیده شدن، حس و حال و عواطف مردمان کشورش را نمایندگی ‌کرد. یک ملت عاشق که در خلوت خود، به کرات عاطفه دریغ شده‌‌شان را نجوا می‌کنند.



روحش شاد ویادش گرامی باد.




79-جملات در باره زندگی




زندگی دیکته ای نیست که آن را به ما خواهند گفت !!!


زندگی انشایی است که تنها باید خودمان بنگاریم


زندگی می چرخد


چه برای انکه می خندد


چه برای آنکه می گرید.


زندگی دوختن شادیهاست


زندگی هنر هم نفسی با غم هاست


زندگی هنر هم سفری با رنج هاست


زندگانی یافتن روزنه در تاریکی ا ست



78-فقیر




اگــــــــــــــــر فـــقیر بــه دنــیا آمـــدیــد.


ایــن اشـــــــــتباه شــــــتما نیـــــتست


اگــــــــــر  فقـــــــــــیر از دنیا برویــــــــــد


ایـــــــــــــتن اشـــــــــــتباه شماســـــــــت